ازهرچی یه چی
درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید، لطفا نظر یادتون نره.ممنون

پيوندها
تنها
رفیق
the stars are nice
دهان
عاشقي جرم قشنگيست به انكارش مكوش
ستارگان خاکی
کیت اگزوز
زنون قوی
چراغ لیزری دوچرخه

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان ازهرچی یه چی و آدرس mahnaz71.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.









ورود اعضا:


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 27
بازدید دیروز : 29
بازدید هفته : 56
بازدید ماه : 255
بازدید کل : 32982
تعداد مطالب : 24
تعداد نظرات : 11
تعداد آنلاین : 1



Alternative content


<-PollName->

<-PollItems->

جاوا اسكریپت

كد ماوس

<
نويسندگان
مهناز

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
شنبه 7 آبان 1390برچسب:, :: 8:47 :: نويسنده : مهناز

باران میبارید و هوا گرفته بود٬

کودکی آهسته رو به آسمان گفت: خدایا گریه نکن همه چیز درست می شود!

 

                                           ×××

 

بار خدایا!

از کوی تو بیرون نرود پای خیالم ٬ نکند  فرق به حالم٬

چه برانی چه بخوانی ٬ چه به اوجم برسانی چه به خاکم بکشانی ؛

نه من آنم که برنجم نه تو آنی که برانی!

 
شنبه 7 آبان 1390برچسب:, :: 8:49 :: نويسنده : مهناز

1ـچگونه می توان یک ذرافه را داخل یخچال قرار داد؟

پاسخ درست این است : در یخچال را باز کنید و زرافه را داخل آن قرار دهید و سپس در یخچال را ببندید!

  این سؤال به ما یاد می دهد که برای کارهای ساده نباید دنبال راه حل های پیچیده بگردیم.

2ـچگونه می توان یک فیل را داخل یخچال قرار داد؟

در یخچال را باز کنید و فیل را در آن قرار دهید و سپس در یخچال را ببندید... نه این پاسخ اشتباه است!

 پاسخ درست این است : در یخچال را باز کنید زرافه را بیرون بیاورید و فیل را در یخچال بگذارید و سپس در یخچال را ببندید.

 این سؤال به ما یاد می دهد که برای حل مسئله به فعالیت های قبلی نیز فکر کنیم.



ادامه مطلب ...
 
پنج شنبه 5 آبان 1390برچسب:, :: 12:15 :: نويسنده : مهناز

روزي يک کارمند پست وقتي به نامه هاي آدرس نامعلوم رسيدگي مي کرد متوجه نامه جالبي شد.

روي پاکت اين نامه با خطي لرزان نوشته شده بود: «نامه اي براي خدا!» با خود فکر کرد: «بهتر است

نامه را باز کنم و بخوانم.»


در نامه اين طور نوشته شده بود:

«خداي عزيز! بيوه زني شصت ساله ساله هستم که زندگي ام با حقوق ناچيز بازنشستگي مي گذرد.

ديروز کيف مرا که صد دلار در آن بود دزديدند. اين تمام پولي بود که تا پايان ماه بايد خرج مي کردم.

هفته ديگر عيد است و من دو نفر از دوستانم را براي شام دعوت کرده ام، اما بدون آن پول چيزي

نمي توانم بخرم. هيچ کس را هم ندارم تا از او پول قرض بگيرم. تو اي خداي مهربان تنها اميد من

هستي به من کمک کن...»


کارمند اداره پست که تحت تاثير قرار گرفته بود نامه را به همکارانش نشان داد. نتيجه اين شد

که همه آنها جيب خود را جستجو کردند و هر کدام چند دلاري روي ميز گذاشتند. در پايان نود وشش دلار

جمع شد و براي پيرزن فرستادند...


همه کارمندان اداره پست از اينکه توانسته بودند کار خوبي انجام دهند خوشحال بودند.

عيد به پايان رسيد و چند روزي از اين ماجرا گذشت تا اين که نامه اي ديگر از آن پيرزن به

اداره پست رسيد. روي نامه نوشته شده بود: نامه اي به خدا!


همه کارمندان جمع شدند تا نامه را بخوانند. مضمون نامه چنين بود: «خداي عزيزم. چگونه

مي توانم از کاري که برايم انجام دادي تشکر کنم. با لطف تو توانستم شامي عالي براي

دوستانم مهيا کرده و روز خوبي را با هم بگذرانيم. من به آنها گفتم که چه هديه خوبي

برايم فرستادي... البته چهار دلار آن کم بود که مطمئنم کارمندان اداره پست آن را برداشته اند ...!»

 
سه شنبه 19 مهر 1390برچسب:, :: 10:52 :: نويسنده : مهناز

 

مردي ديروقت خسته از كار به خانه برگشت. دم در پسر پنج ساله اش را ديد كه در انتظار او بود.

سلام بابا ! يك سئوال از شما بپرسم ؟

- بله حتماً.چه سئوالي؟

- بابا ! شما براي هرساعت كار چقدر پول مي گيريد؟

مرد با ناراحتي پاسخ داد: اين به تو ارتباطي ندارد. چرا چنين سئوالي ميكني؟

- فقط ميخواهم بدانم.

- اگر بايد بداني
بسيار خوب مي گويم : 20 دلار

پسر كوچك در حالي كه سرش پائين بود آه كشيد. بعد به مرد نگاه كرد و گفت : ميشود10 دلار به من قرض بدهيد ؟

مرد عصباني شد و گفت : اگر دليلت براي پرسيدن اين سئوال فقط اين بود كه پولي براي خريدن يك اسباب بازي مزخرف از من بگيري كاملآ در اشتباهي سريع به اطاقت برگرد و برو فكر كن كه چرا اينقدر خودخواه هستي. من هر روز سخت كارمي كنم و براي چنين رفتارهاي كودكانه وقت ندارم.

پسر كوچك
آرام به اتاقش رفت و در را بست.



ادامه مطلب ...
 
شنبه 16 مهر 1390برچسب:, :: 10:33 :: نويسنده : مهناز

روزی حضرت موسی به خداوند متعال عرض کرد : دلم میخواهد یکی از بندگان خوبت را ببینم . خطاب آمد : درصحرا برو ، آنجا مردی هست که در حال کشاورزی کردن است . او از خوبان درگاه ماست . حضرت آمد و دید مردی در حال بیل زدن و کار کردن است . حضرت تعجب کرد که او چطور به درجه ای رسیده که خداوند میفرماید از خوبان ماست . از جبرئیل پرسید . جبرئیل عرض کرد : الان خداوند بلائی بر او نازل میکند ببین او چه میکند . بلایی نازل شد که آن مرد در یک لحظه هر دو چشمش را از دست داد . فورا نشست ، بیلش را هم جلوی رویش قرار داد .

گفت : مولای من تا تو مرا بینا می پسندیدی من داشتن چشم را دوست می داشتم ، حال که تو مرا کور می پسندی من کوری را بیش از بینایی دوست دارم .
اشک در دیدگان حضرت حلقه زد ، رو کرد به آن مرد و فرمود : ای مرد من پیغمبر خدا هستم و مستجاب الدعوه . میخواهی دعا کنم تا خداوند چشمانت را دوباره بینا کند ؟
مرد پاسخ داد : نه .

حضرت فرمود : چرا ؟
گفت :
آنچه پروردگارم برای من اختیار کرده بیشتر دوست دارم تا آنچه را که خود برای خودم می خواهم .

 
شنبه 16 مهر 1390برچسب:, :: 10:27 :: نويسنده : مهناز

روزی رییس یک شرکت بزرگ به دلیل یک مشکل اساسی در رابطه با یکی از کامپیوترهای اصلی مجبور شد با منزل یکی از کارمندانش تماس بگیرد. بنابراین، شماره منزل او را گرفت.

کودکی به تلفن جواب داد و نجوا کنان گفت: «سلام»

رییس پرسید: «بابا خونس؟»

صدای کوچک نجواکنان گفت: «بله»

ـ می تونم با او صحبت کنم؟

کودکی خیلی آهسته گفت: «نه»

رییس که خیلی متعجب شده بود و می خواست هر چه سریع تر با یک بزرگسال صحبت کند، گفت: «مامانت اونجاس؟»

ـ بله

ـ می تونم با او صحبت کنم؟

دوباره صدای کوچک گفت: «نه»

رییس به امید این که شخص دیگری در آنجا باشد که او بتواند حداقل یک پیغام بگذارد پرسید: « آیا کس دیگری آنجا هست؟»

کودک زمزمه کنان پاسخ داد: «بله، یک پلیس»

رییس که گیج و حیران مانده بود که یک پلیس در منزل کارمندش چه می کند، پرسید: «آیا می تونم با پلیس صحبت کنم؟»

کودک خیلی آهسته پاسخ داد: «نه، او مشغول است؟»

ـ مشغول چه کاری است؟

کودک همان طور آهسته باز جواب داد: «مشغول صحبت با مامان و بابا و آتش نشان.»

رییس که نگران شده بود و حتی نگرانی اش با شنیدن صدای هلی کوپتری از آن طرف گوشی به دلشوره تبدیل شده بود پرسید: «این چه صدایی است؟»

صدای ظریف و آهسته کودک پاسخ گفت: «یک هلی کوپتر»

رییس بسیار آشفته و نگران پرسید: «آنجا چه خبر است؟»

کودک با همان صدای بسیار آهسته که حالا ترس آمیخته به احترامی در آن موج می زد پاسخ داد: «گروه جست و جو همین الان از هلی کوپتر پیاده شدند.»

رییس که زنگ خطر در گوشش به صدا درآمده بود، نگران و حتی کمی لرزان پرسید: «آنها دنبال چی می گردند؟»

کودک که همچنان با صدایی بسیار آهسته و نجواکنان صحبت می کرد با خنده ریزی پاسخ داد: «من»

 
شنبه 16 مهر 1390برچسب:, :: 10:22 :: نويسنده : مهناز

مردی در هنگام رانندگی، درست جلوی حیاط یک تیمارستان پنچر شد و مجبورشد همانجا به تعویض لاستیک بپردازد.
هنگامی که سرگرم این کار بود،
ماشین دیگری به سرعت ازروی پیچ های چرخ که در کنار ماشین بودند
گذشت و
آنها را به درون جوی آب انداخت و آب
پیچ
ها را برد.

مرد حیران مانده بود که چکار کند.
تصمیم گرفت که ماشینش را
همانجارها کند و برای خرید پیچ
چرخ برود.
در این حین، یکی از دیوانه ها که
از پشت نرده های حیاط تیمارستان نظاره گر این ماجرا بود، او را صدا
زد و گفت:
از
3 چرخ دیگر ماشین، از هر کدام یک پیچ بازکن و این لاستیک را با 3 پیچ ببند و برو تا به تعمیرگاه
برسی.

آن مرد اول توجهی به این حرف نکرد
ولی بعد که با خودش فکر کرد دید راست می گوید و بهتر است همین کار
را بکند.

پس به راهنمایی او عمل کرد و
لاستیک زاپاس را بست.
هنگامی که خواست حرکت کند رو به آن
دیوانه کرد و گفت: «خیلی فکر جالب و هوشمندانه ای داشتی،
پس چرا توی تیمارستان انداختنت؟
دیوانه لبخندی زد و گفت: من اینجام چون دیوانه ام، ولی احمق که نیستم.

 
دو شنبه 28 شهريور 1390برچسب:, :: 12:32 :: نويسنده : مهناز

گویند شخصی به سفر می رفت. همسر او گفت : «تا در سفر هستی از احوال سلامتی خود برای ما نامه بنویس .»

آن شخص بعد از مدتی که در غربت به سر برد٬کسی را پیدا نکرد تا نامه ی او را به خانواده اش برساند.

عاقبت نامه ای نوشت و عازم شهر خود شد. زنش را دید و گفت : «بگیر این نامه را که احوال سلامتی خود را در آن نوشته ام. » و همان لحظه مراجعت کرد. زن گفت : «بعد از این همه وقت که آمده ای کجا می روی؟»

مرد جواب داد: «من نامه ی سلامتی ام را آورده ام٬نیامده ام که بمانم!»

 

 
دو شنبه 28 شهريور 1390برچسب:, :: 12:30 :: نويسنده : مهناز

شخصی ادعای پیامبری کرد. او را پیش فرمان روای شهر بردند. از او پرسید : «معجزه ات چیست؟!»

گفت : «معجزه ام این است که هر چه در دل شما می گذرد را می دانم.چنان که الان در دل همه  می گذرد که من دروغ می گویم!»

 

 
یک شنبه 27 شهريور 1390برچسب:, :: 16:50 :: نويسنده : مهناز

باغبان ساده دلی کنار راهی٬یک باغ میوه داشت. روزی پس از فراغت از کارهای روزانه ٬دستمالی را پر از گلابی کرد و از در باغ خارج شد. در راه مرد رهگذری را دید.  باغبان ساده دل گمان کرد آن مرد رهگذر  از کسانی است که صاحب کرامتند و از برخی امور پنهانی آگاهند. بنابراین خطاب به آن مرد گفت : «اگر بگویی در دستمال من چه میوه هایی وجود دارند٬ یک عدد از این گلابی ها را به تو می دهم. اما اگر بگویی چند گلابی در دستمال دارم٬ همه ی نه عدد گلابی را به تو می دهم. »

مرد رهگذر از پرسش باغبان ساده دل٬ نوع و تعداد میوه را فهید و گفت : «ای باغبان! در میان دستمالت گلابی داری و تعداد آن نه عدد است. »

باغبان ساده دل شگفت زده شد و پس از دادن گلابی ها٬ از آن مرد رهگذر با اصرار خواست به منزلش بیاید و به همراه خود برکت آورد.

 

 
یک شنبه 27 شهريور 1390برچسب:, :: 13:34 :: نويسنده : مهناز

برناردوشاو نویسنده ونمایش نویس و متفکر ایرلندی مردی حاضرجواب بود.شاو بسیار کم خوراک و در نتیجه پوستی بر استخوان بود.

روزی خانمی ثروتمند و چاق و پر مدعی که تظاهر به دوستی و آشنایی با نویسندگان و هنرمندان می کرد و می خواست خود را با آنان صمیمی و خیلی خصوصی نشان دهد در مجلس به او گفت: آقای شاو شما چقدر لاغر و استخوانی هستید هر کس شما را ببیند تصور خواهد کرد در انگلستان قحطی شده و غول قحطی و گرسنگی بیداد می کند.

از این سخن خانم همه حاضران در مجلس خندیدند و برناردشاو هم خنده ای کرد و جواب داد: و با دیدن شما خیلی زود غولی را که موجب این همه کمبود خواربار شده است را پیدا خواهند کرد!

 

 
جمعه 25 شهريور 1390برچسب:, :: 18:33 :: نويسنده : مهناز

خداراگفتم بگذارجهان را قسمت کنیم؛آسمون مال تو٬زمین مال من...

خدا خندید وگفت:توبندگی کن همه دنیا مال تو!

 

 
جمعه 25 شهريور 1390برچسب:, :: 18:25 :: نويسنده : مهناز

سر بریده ای روی آب افتاده بود٬ در حالی که دایم با خودش می گفت:« بده٬بدتر نیاد.» آب آن را با خود می برد. شخص رهگذری از کنار جوی آب می گذشت. نگاهش به آن سر بریده افتاد که دایم با خود می گفت:« بده٬بدتر نیاد.»

آن شخص از تعجب خنده اش گرفت و با خود گفت:«چه طور بدتر نیاید؟ مگر از این بدتر هم می شود؟» دنبال سر رفت. دید سر بریده داخل تنوره ی آسیاب شد ولای چرخ آسیاب رفت وخرد شد. فهمید بدتر از بد هم وجود دارد.

 

 
چهار شنبه 23 شهريور 1390برچسب:, :: 22:33 :: نويسنده : مهناز

امام صادق (ع) وارد مجلسی شد که در آن٬طبیبی ازاهل هند کتابهای طب هندی خود را برای یکی از یاران امام صادق (ع) می خواند. حضرت ساکت در گوشه ای نشست تا این که طبیب کتاب را خواند. طبیب به حضرت رو کرد و گفت:« آیا قبول دارید آنچه من می دانم بهتر از آن است که شما می دانید؟»

امام(ع) فرمود:« اجازه بدهید ابتدا چیزهایی از شما سؤال کنم.»

طبیب گفت:« بپرسید. اگر بدانم جواب می دهم.»

امام (ع) پرسید:« چرا ابرو بالای چشم قرار دارد؟»

 



ادامه مطلب ...
 
چهار شنبه 23 شهريور 1390برچسب:, :: 22:31 :: نويسنده : مهناز

مردي مقابل گل فروشي ايستاد.او مي خواست دسته گلي براي مادرش که در
شهر ديگري بود سفارش دهد تا برايش پست شود .
وقتي از گل فروشي خارج شد  دختري را ديد که در کنار درب نشسته بود و
گريه مي کرد. مرد نزديک دختر رفت و از او پرسيد : دختر خوب چرا گريه مي
کني ؟
دختر گفت : مي خواستم براي مادرم يک شاخه گل بخرم ولي پولم کم است . مرد
لبخندي زد و گفت :با من بيا? من براي تو يک دسته گل خيلي قشنگ مي خرم تا
آن را به مادرت بدهي.
وقتي از گل فروشي خارج مي شدند دختر در حالي که دسته گل را در دستش گرفته
بود لبخندي حاکي از خوشحالي و رضايت بر لب داشت. مرد به دختر گفت : مي
خواهي تو را برسانم ؟ دختر گفت نه ، تا قبر مادرم راهي نيست!
مرد ديگرنمي توانست چيزي بگويد. بغض گلويش را گرفت و دلش شکست. طاقت
نياورد? به گل فروشي برگشت? دسته گل را پس گرفت و 500 کيلومتر رانندگي
کرد تا خودش آن را به دست مادرش هديه بدهد.

 
چهار شنبه 23 شهريور 1390برچسب:, :: 22:26 :: نويسنده : مهناز

يک بار دختري حين صحبت با پسري که عاشقش بود، ازش پرسيد:
چرا دوستم داري؟ واسه چي عاشقمي؟
دليلشو نميدونم ...اما واقعا"‌دوست دارم
تو هيچ دليلي رو نمي توني عنوان کني... پس چطور دوستم داري؟
چطور ميتوني بگي عاشقمي؟
من جدا"دليلشو نميدونم، اما ميتونم بهت ثابت کنم
ثابت کني؟ نه! من ميخوام دليلتو بگي
باشه.. باشه!!! ميگم... چون تو خوشگلي،
صدات گرم و خواستنيه،
هميشه بهم اهميت ميدي،
دوست داشتني هستي،
با ملاحظه هستي،
بخاطر لبخندت…
دختر از جوابهاي اون خيلي راضي و قانع شد.
متاسفانه، چند روز بعد، اون دختر تصادف وحشتناکي کرد و به حالت کما رفت .
پسر نامه اي رو کنارش گذاشت با اين مضمون :
عزيزم، گفتم بخاطر صداي گرمت عاشقتم اما حالا که نميتوني حرف بزني، ميتوني؟
نه ! پس ديگه نميتونم عاشقت بمونم
گفتم بخاطر اهميت دادن ها و مراقبت کردن هات دوست دارم اما حالا که نميتوني برام اونجوري باشي، پس منم نميتونم دوست داشته باشم.گفتم واسه لبخندات، براي حرکاتت عاشقتم
اما حالا نه ميتوني بخندي نه حرکت کني پس منم نميتونم عاشقت باشم
اگه عشق هميشه يه دليل ميخواد مثل همين الان، پس ديگه براي من دليلي واسه عاشق تو بودن وجود نداره.
عشق دليل ميخواد؟
نه,معلومه که نه
پس من هنوز هم عاشقتم
عشق واقعي هيچوقت نمي ميره
اين هوس است که کمتر و کمتر ميشه و از بين ميره
عشق خام و ناقص ميگه:"من دوست دارم چون بهت نياز دارم"”
ولي عشق کامل و پخته ميگه:"بهت نياز دارم چون دوست دارم"”
سرنوشت تعيين ميکنه که چه شخصي تو زندگيت وارد بشه، اما قلب حکم مي کنه که چه شخصي در قلبت بمونه 


 

 
چهار شنبه 23 شهريور 1390برچسب:, :: 13:11 :: نويسنده : مهناز

درشهری٬پیرمردی تنها زندگی می کرد و هیچ کس نمی دانست چرا او تنهاست. پیرمرد صورتی زشت داشت و شاید به خاطرهمین بود که کسی به سراغش نمی آمد و همه از او وحشت داشتند.کودکان از او دوری می جستند و مردم از او کناره گیری می کردند.قیافه زشت پیرمرد مانع از این بود که کسی او را دوست داشته باشد.این زشتی باعث تغییر اخلاق پیرمرد نیز شده بود.اوهم طاقت معاشرت با دیگران را نداشت.

سالها این وضع ادامه یافت٬تا اینکه یک روز خانواده ی جدیدی همسایه اش شدند. آنها دختر زیبایی داشتند که روزی پیرمرد زشت را دید.دخترک به جای فرار به او لبخند زد. همین لبخند دخترک در روحیه ی پیرمرد تاثیر به سزایی داشت. پیرمرد دیگر انتظار دیدن لبخند زیبای او را می کشید.

دخترک هر بار او را می دید٬با مهربانی بیشتری به او لبخند می زد.

چند ماهی این ماجرا ادامه داشت تا این که چند روزی دخترک دیگر پیرمرد را ندید.پیرمرد مرده بود و در وصیتش ٬همه ی ثروت خود را به دخترک بخشیده بود.

 

 
سه شنبه 22 شهريور 1390برچسب:, :: 13:43 :: نويسنده : مهناز

اولین کسی که عاشقش میشی دلتومیشکنه ومیره٬دومین کسی رو که میای دوست داشته باشی واز تجربه قبلی استفاده کنی دلتو بدتر میشکونه ومیذاره میره.بعدش دیگه هیچ چیز واست مهم نیست واز این به بعد میشی اون آدمی که هیچوقت نبودی دیگه "دوست دارم" برات رنگی نداره٬ اگه یه آدم خوب باهات دوست بشه تو دلشو میشکنی که انتقام خودتو ازش بگیری اون میره با یکی دیگه؛ اینطوری میشه که دل همه ی آدمها میشکنه...

 
دو شنبه 21 شهريور 1390برچسب:, :: 22:5 :: نويسنده : مهناز

 پسر بودن یعنی چه؟

پسر بودن یعنی برو چند تا نون بخر

پسر بودن یعنی هی شماره دادن و هی منتظر زنگ بودن

پسر بودن یعنی بد و بیراه گفتن به دخترایی که تحویلشون نمی گیرن

پسر بودن یعنی كادو خریدن برای جی اف

پسر بودن یعنی تا کی مفت خوری می كنی

پسر بودن یعنی پس كی دفترچه آماده به خدمت می گیری

پسر بودن یعنی به زور سیكل داشتن

پسر بودن یعنی بابا پس كی میری برام خاستگاری

پسر بودن یعنی مثل خر حمالی كردن

پسر بودن یعنی جوراباتو در بیار حالم به هم خورد

پسر بودن یعنی چرا كار نمیكنی ... جون بكن دیگه

پسر بودن یعنی ببخشین ماشین و خونه هم دارین كه ...

پسر بودن یعنی همه مواقع مرد خونه هستی، حتی موقع دزد اومدن

پسربودن یعنی عمراً عزیز دل بابا باشی

پسر بودن یعنی در اول جوونی سربازی در انتظارته

پسربودن یعنی هرروز یک شکست عشقی خوردن

پسر بودن یعنی همه میرن مسافرت و تو باید بمونی و خونه رو بپایی

و اما پسر بودن یعنی هزار بدبختی دیگه...

 

 

 
دو شنبه 21 شهريور 1390برچسب:, :: 20:52 :: نويسنده : مهناز

 یکی بود یکی نبود؛ اونی که بود تو بودی و اونی که تو قلبت نبود من!

یکی داشت یکی نداشت؛ اونی که داشت تو بودی و اونی که جزتوکسی رو نداشت من!

یکی خواست ویکی نخواست؛ اونی که خواست تو بودی و اونی که جدایی رو نمی خواست من!

یکی گفت ویکی نگفت؛ اونی که گفت تو بودی و اونی که دوست دارمو  جز تو به هیچکی نگفت من!

یکی رفت ویکی نرفت؛ اونی که رفت تو بودی و اونی که بخاطر تو تو قلب هیچکس نرفت من!

 

 

 
دو شنبه 21 شهريور 1390برچسب:, :: 20:46 :: نويسنده : مهناز

شیرپیری بود که دیگرنمی توانست شکارکند.روزی برای اینکه از گرسنگی نمیرد٬راه چاره ای پیداکرد.به داخل غاری رفت وخودش را به مریضی زد.حیوانات یکی یکی به داخل غار می رفتند تا از حال شیر باخبر شوند.شیرهم آنها را می گرفت و می خورد.روباه که متوجه نقشه ی شیرشده بود٬دم درغار ایستاد وگفت: ((خب شیرحالت چطوراست؟!))

شیرگفت: ((زیادخوب نیستم٬چرا نمی آیی تو؟))

روباه جواب داد: ((خیلی ممنون.ازجای پاها معلوم است آنهایی که آمده اند تو٬هنوز بیرون نیامده اند!))

 

 
دو شنبه 21 شهريور 1390برچسب:, :: 15:15 :: نويسنده : مهناز

گفتم:خدایا ازهمه دلگیرم٬گفت:حتی ازمن؟

گفتم:خدایا دلم را ربودند٬گفت:پیش ازمن؟

گفتم: خدایاچقدر دوری٬گفت:تو یا من؟

گفتم:خدایا کمک خواستم٬گفت:غیرازمن؟

گفتم:خدایادوستت دارم٬گفت:بیش ازمن؟

 

 
یک شنبه 20 شهريور 1398برچسب:, :: 23:2 :: نويسنده : مهناز

 الهی! به حرمت آن  نام که تو خوانی وبه حرمت آن صفت که توچنانی دریاب که می توانی.

الهی! عاجزوسرگردانم نه آنچه دارم دانم و نه آنچه دانم دارم.

الهی! اگرتومرا خواستی من آن خواستم که تو خواستی.

الهی! در دلهای ماجز تخم محبت مکار وبر جان های ماجز الطاف ومرحمت خود منگار وبر کشت های ماجزباران رحمت خود مبار.

 

 

صفحه قبل 1 2 3 صفحه بعد