|
دو شنبه 28 شهريور 1390برچسب:, :: 12:32 :: نويسنده : مهناز
گویند شخصی به سفر می رفت. همسر او گفت : «تا در سفر هستی از احوال سلامتی خود برای ما نامه بنویس .» آن شخص بعد از مدتی که در غربت به سر برد٬کسی را پیدا نکرد تا نامه ی او را به خانواده اش برساند. عاقبت نامه ای نوشت و عازم شهر خود شد. زنش را دید و گفت : «بگیر این نامه را که احوال سلامتی خود را در آن نوشته ام. » و همان لحظه مراجعت کرد. زن گفت : «بعد از این همه وقت که آمده ای کجا می روی؟» مرد جواب داد: «من نامه ی سلامتی ام را آورده ام٬نیامده ام که بمانم!»
![]()
دو شنبه 28 شهريور 1390برچسب:, :: 12:30 :: نويسنده : مهناز
شخصی ادعای پیامبری کرد. او را پیش فرمان روای شهر بردند. از او پرسید : «معجزه ات چیست؟!» گفت : «معجزه ام این است که هر چه در دل شما می گذرد را می دانم.چنان که الان در دل همه می گذرد که من دروغ می گویم!»
![]()
یک شنبه 27 شهريور 1390برچسب:, :: 16:50 :: نويسنده : مهناز
باغبان ساده دلی کنار راهی٬یک باغ میوه داشت. روزی پس از فراغت از کارهای روزانه ٬دستمالی را پر از گلابی کرد و از در باغ خارج شد. در راه مرد رهگذری را دید. باغبان ساده دل گمان کرد آن مرد رهگذر از کسانی است که صاحب کرامتند و از برخی امور پنهانی آگاهند. بنابراین خطاب به آن مرد گفت : «اگر بگویی در دستمال من چه میوه هایی وجود دارند٬ یک عدد از این گلابی ها را به تو می دهم. اما اگر بگویی چند گلابی در دستمال دارم٬ همه ی نه عدد گلابی را به تو می دهم. » مرد رهگذر از پرسش باغبان ساده دل٬ نوع و تعداد میوه را فهید و گفت : «ای باغبان! در میان دستمالت گلابی داری و تعداد آن نه عدد است. » باغبان ساده دل شگفت زده شد و پس از دادن گلابی ها٬ از آن مرد رهگذر با اصرار خواست به منزلش بیاید و به همراه خود برکت آورد.
![]()
یک شنبه 27 شهريور 1390برچسب:, :: 13:34 :: نويسنده : مهناز
برناردوشاو نویسنده ونمایش نویس و متفکر ایرلندی مردی حاضرجواب بود.شاو بسیار کم خوراک و در نتیجه پوستی بر استخوان بود. روزی خانمی ثروتمند و چاق و پر مدعی که تظاهر به دوستی و آشنایی با نویسندگان و هنرمندان می کرد و می خواست خود را با آنان صمیمی و خیلی خصوصی نشان دهد در مجلس به او گفت: آقای شاو شما چقدر لاغر و استخوانی هستید هر کس شما را ببیند تصور خواهد کرد در انگلستان قحطی شده و غول قحطی و گرسنگی بیداد می کند. از این سخن خانم همه حاضران در مجلس خندیدند و برناردشاو هم خنده ای کرد و جواب داد: و با دیدن شما خیلی زود غولی را که موجب این همه کمبود خواربار شده است را پیدا خواهند کرد!
![]()
جمعه 25 شهريور 1390برچسب:, :: 18:33 :: نويسنده : مهناز
خداراگفتم بگذارجهان را قسمت کنیم؛آسمون مال تو٬زمین مال من... خدا خندید وگفت:توبندگی کن همه دنیا مال تو!
![]()
جمعه 25 شهريور 1390برچسب:, :: 18:25 :: نويسنده : مهناز
سر بریده ای روی آب افتاده بود٬ در حالی که دایم با خودش می گفت:« بده٬بدتر نیاد.» آب آن را با خود می برد. شخص رهگذری از کنار جوی آب می گذشت. نگاهش به آن سر بریده افتاد که دایم با خود می گفت:« بده٬بدتر نیاد.» آن شخص از تعجب خنده اش گرفت و با خود گفت:«چه طور بدتر نیاید؟ مگر از این بدتر هم می شود؟» دنبال سر رفت. دید سر بریده داخل تنوره ی آسیاب شد ولای چرخ آسیاب رفت وخرد شد. فهمید بدتر از بد هم وجود دارد.
![]()
چهار شنبه 23 شهريور 1390برچسب:, :: 22:33 :: نويسنده : مهناز
امام صادق (ع) وارد مجلسی شد که در آن٬طبیبی ازاهل هند کتابهای طب هندی خود را برای یکی از یاران امام صادق (ع) می خواند. حضرت ساکت در گوشه ای نشست تا این که طبیب کتاب را خواند. طبیب به حضرت رو کرد و گفت:« آیا قبول دارید آنچه من می دانم بهتر از آن است که شما می دانید؟» امام(ع) فرمود:« اجازه بدهید ابتدا چیزهایی از شما سؤال کنم.» طبیب گفت:« بپرسید. اگر بدانم جواب می دهم.» امام (ع) پرسید:« چرا ابرو بالای چشم قرار دارد؟»
ادامه مطلب ... ![]()
چهار شنبه 23 شهريور 1390برچسب:, :: 22:31 :: نويسنده : مهناز
مردي مقابل گل فروشي ايستاد.او مي خواست دسته گلي براي مادرش که در ![]()
چهار شنبه 23 شهريور 1390برچسب:, :: 22:26 :: نويسنده : مهناز
يک بار دختري حين صحبت با پسري که عاشقش بود، ازش پرسيد:
![]()
چهار شنبه 23 شهريور 1390برچسب:, :: 13:11 :: نويسنده : مهناز
درشهری٬پیرمردی تنها زندگی می کرد و هیچ کس نمی دانست چرا او تنهاست. پیرمرد صورتی زشت داشت و شاید به خاطرهمین بود که کسی به سراغش نمی آمد و همه از او وحشت داشتند.کودکان از او دوری می جستند و مردم از او کناره گیری می کردند.قیافه زشت پیرمرد مانع از این بود که کسی او را دوست داشته باشد.این زشتی باعث تغییر اخلاق پیرمرد نیز شده بود.اوهم طاقت معاشرت با دیگران را نداشت. سالها این وضع ادامه یافت٬تا اینکه یک روز خانواده ی جدیدی همسایه اش شدند. آنها دختر زیبایی داشتند که روزی پیرمرد زشت را دید.دخترک به جای فرار به او لبخند زد. همین لبخند دخترک در روحیه ی پیرمرد تاثیر به سزایی داشت. پیرمرد دیگر انتظار دیدن لبخند زیبای او را می کشید. دخترک هر بار او را می دید٬با مهربانی بیشتری به او لبخند می زد. چند ماهی این ماجرا ادامه داشت تا این که چند روزی دخترک دیگر پیرمرد را ندید.پیرمرد مرده بود و در وصیتش ٬همه ی ثروت خود را به دخترک بخشیده بود.
![]()
سه شنبه 22 شهريور 1390برچسب:, :: 13:43 :: نويسنده : مهناز
اولین کسی که عاشقش میشی دلتومیشکنه ومیره٬دومین کسی رو که میای دوست داشته باشی واز تجربه قبلی استفاده کنی دلتو بدتر میشکونه ومیذاره میره.بعدش دیگه هیچ چیز واست مهم نیست واز این به بعد میشی اون آدمی که هیچوقت نبودی دیگه "دوست دارم" برات رنگی نداره٬ اگه یه آدم خوب باهات دوست بشه تو دلشو میشکنی که انتقام خودتو ازش بگیری اون میره با یکی دیگه؛ اینطوری میشه که دل همه ی آدمها میشکنه... ![]()
دو شنبه 21 شهريور 1390برچسب:, :: 22:5 :: نويسنده : مهناز
پسر بودن یعنی چه؟
![]()
دو شنبه 21 شهريور 1390برچسب:, :: 20:52 :: نويسنده : مهناز
یکی بود یکی نبود؛ اونی که بود تو بودی و اونی که تو قلبت نبود من! یکی داشت یکی نداشت؛ اونی که داشت تو بودی و اونی که جزتوکسی رو نداشت من! یکی خواست ویکی نخواست؛ اونی که خواست تو بودی و اونی که جدایی رو نمی خواست من! یکی گفت ویکی نگفت؛ اونی که گفت تو بودی و اونی که دوست دارمو جز تو به هیچکی نگفت من! یکی رفت ویکی نرفت؛ اونی که رفت تو بودی و اونی که بخاطر تو تو قلب هیچکس نرفت من!
![]()
دو شنبه 21 شهريور 1390برچسب:, :: 20:46 :: نويسنده : مهناز
شیرپیری بود که دیگرنمی توانست شکارکند.روزی برای اینکه از گرسنگی نمیرد٬راه چاره ای پیداکرد.به داخل غاری رفت وخودش را به مریضی زد.حیوانات یکی یکی به داخل غار می رفتند تا از حال شیر باخبر شوند.شیرهم آنها را می گرفت و می خورد.روباه که متوجه نقشه ی شیرشده بود٬دم درغار ایستاد وگفت: ((خب شیرحالت چطوراست؟!)) شیرگفت: ((زیادخوب نیستم٬چرا نمی آیی تو؟)) روباه جواب داد: ((خیلی ممنون.ازجای پاها معلوم است آنهایی که آمده اند تو٬هنوز بیرون نیامده اند!))
![]()
دو شنبه 21 شهريور 1390برچسب:, :: 15:15 :: نويسنده : مهناز
گفتم:خدایا ازهمه دلگیرم٬گفت:حتی ازمن؟ گفتم:خدایا دلم را ربودند٬گفت:پیش ازمن؟ گفتم: خدایاچقدر دوری٬گفت:تو یا من؟ گفتم:خدایا کمک خواستم٬گفت:غیرازمن؟ گفتم:خدایادوستت دارم٬گفت:بیش ازمن؟
![]()
![]() |